شاهنامه، ضرورت زمانۀ ما
در روزگاری که با یورش تازیان، ایرانیان را دل سخت پریشیده بود و: «بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره، دشمنان بر جان ما چیره، شهر سیلی خورده هذیان داشت، بر زبان بس داستانهای پریشان داشت»، فردوسی ققنوسوار از میان آتش و خاکستر، ستوار و پرهیمنه قد راست کرد و با سرودن شاهنامه: «بیفکند از نظم کاخی بلند، که از باد و باران نیابد گزند.». باری، فردوسی، این بخرد فرزانه و این وجدان بیدار ایرانشهر، چنان خوش، در صور اسرافیل خود دمید، که ایرانیان را دیگرباره، جان به کالبد و خنده بر لب آمد و بیش، زعامت تازیان را برنتابیدند و درفش کاویان را بر فراز ستیغ غرور و باروهای دل، برافراشتند. شاهنامه، بزرگترین حماسۀ ملی ایران، نه تنها بنا بر یک بایستگی تاریخی سر برآورد و مرهمی بر روح شکستۀ ایرانیان آن عهد بود، امروزه نیز حتی به شیوهای بایستهتر نیاز جامعۀ ماست؛ دورانی که از هرسو، فرهنگ غرب به هزار آرایش و بزک، در کسوتی هرچه آراستهتر بر بستر فضای مجازی سوار شده و سخت جولان میدهد و شبانهروز با دمدمه و افسون خود، بهویژه جوانان ما را نشانه میگیرد و میکوشد که آن اصالت شرقی نجیبی که در جوانان ماست، به یغما ببرد.
در چنین بحبوحهای خطرخیز که دشمن خانگی شده و از طریق گوشیهای هوشمند، در اندرونیترین خلوتهای ما نیز جولان میدهد، بر ماست که فرهنگ اصیل ایرانی اسلامی خود را به شکلی هرچه زیبندهتر بنماییم تا جوانان ما را در این تلاطم فرهنگی، بیش دست گیرد. شاهنامه در این بین نسبت به آثار دیگر شاعران به نام ایرانزمین، جایگاهی برجستهتر و استوارتر دارد، چرا که در هیچ اثر نظم یا نثری در گسترۀ ادب پارسی، هویت ملی و ایرانگرایی و فرهنگ اصیل ایرانی اسلامی، به اندازۀ شاهنامه، جلوه ننموده است و هیچ سایهساری در حد قد و قامت شاهنامه، نتوانسته ایرانشهریان را از هر مسلکی، گرد هم آورد و یکدلانه زمینهساز شور و جنب و جوش و پویندگی آنها شود.
فردوسی خود آزادهای ایرانگرا بود که قلندرمأبانه، «خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای» میزیست و به جای ستایش حاکمان زر و زور، کنج خانه را برگزید و حدود سی سال، بزرگان فرهنگ ایرانزمین را در رگ و جان شاهنامه دمید و با سرایش شاهنامه، پایایی ایران به فرهنگ گره زده شد. چه خوش دُر سفته زندهیاد اسلامی ندوشن که: «درخت اندیشۀ ایرانی زمانی به بار نهایی نشست که شاهنامه آفریده شد. همۀ آنچه باید گفته شود در این کتاب گفته شد. با آمدن شاهنامه ایرانی خیالش راحت شد که از نو به خانۀ خود بازگشته است. اگر حصارهای مرزی برداشته شده بودند، یک حصار فرهنگی گرد او پدید آمد «که از باد و باران نیابد گزند». تا او بتواند در درون آن بگوید من من هستم. زبان فارسی و شاهنامه سرنوشت ایران را تغییر دادند. ایران از نو سرزمینی شد مطرح، تأثیرگذار که فراتر از مرزهایش حرکت میکند. قلمرو امپراتوری زبان و فرهنگ ایران از قلمرو هخامنشیان وسیعتر گشت. اگر یک در بسته شد، یعنی در سیادت سیاسی، دری دیگر باز شد. این یکی پایدارتر و آسیبناپذیرتر بود. شاهنامه نشان داد که قدرتها و شوکتها و ثروتها میروند، آنچه میماند سلطنت سخن است که جوهر جان انسانی است.»
باری شاهنامه نه تنها روایت سپند نیاکان ما را به شیوهای هرچه نگارینتر بازگو کرده، بلکه سراسر پند و حکمت است و فردوسی چون پدری دغدغهمند، در عین روایت کردن روایت، جابهجا دست ما را در در دست میگیرد و به کمال میرساند و حکمت خسروانی و آموزههای اسلامی، در تار و پود شاهنامه جابهجا نمایان است؛ چنانکه نه تنها ایرانیان بلکه کل بشریت را خطاب قرار میدهد که ارزش وجودی خود را نیک بدانند و عمر به هرزه نگذرانند:
مگر مردمى خیره خوانى همى
جز این را نشانى ندانى همى
تو را از دو گیتى برآوردهاند
به چندین میانچى بپروردهاند
از دیگرسو، یلان این اثر سترگ، با رفتار و گفتارشان، ما را به کمال رهنمون میشوند. رستم وقتی پای وطن، در میانه است، حتی از جان پور خود که به ساحت ایران، چنگ یازیده و حرمت ننهاده، میگذرد: همى از پى شاه فرزند را/ بکشتم دلیر خردمند را، اما هم او وقتی نام و ننگش در خطر است و بیحرمتی میبیند، حتی شاه هفتاقلیم را وقعی نمینهد و کار بد را حتی اگر از پادشاه سر زند، برنمیتابد و برمیخروشد که:
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
تو را شهریارى نه اندر خورست
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست
از دیگرسو، جانب امانت و زینهار را سخت گرامی میدارد و هرچه زواره و فرامرز، او را از پذیرفتن بهمن برحذر میدارند، نمیتواند عهدی که با حتی دشمن بسته، بشکند: من آن برگزیدم که چشم خرد/ بدو بنگرد نام یاد آورد. در سوی دیگر ایرج را میبینیم که یکتادلانه، برادری را حتی بر تخت و تاج برتری مینهد و فریاد برمیآورد که: نباید مرا تاج و تخت و کلاه، و پدر را دل میدهد که بیش نگران نباشد: دل کینهورشان بدین آورم/ سزاوارتر زآنکه کین آورم. در سوی دیگر، سیندخت بیرون میخرامد و شیرزنانه با یک دیپلماسی نگارین، هم مانع جنگ بین ایران و مهرابشاه میشود و هم زمینۀ پیوند دختش با زال را فراهم میآورد و ازآنسو، رودابه، فریاد دختران میشود و به بانگ بلند میگوید که حق انتخاب را نباید از دختر گرفت:
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایرانزمین
به بالاى من پور سامست زال
ابا بازوى شیر و با برز و یال
ازدیگرسو دختران وطن را جایگاه چنان والاست که حتی به مقام پادشاهی میرسند و حتی اگر مام وطن در خطر باشد، چون شیرآهنکوه مردان، لباس رزم میپوشند و بر سپاه دشمن، فریاد میزنند و مبارز میطلبند؛ چنانکه گردآفرید: به پیش سپاه اندر آمد چو گرد/ چو رعد خروشان یکی ویله کرد/ که گردان کدامند و جنگآوران/ دلیران و کارآزموده سران. در صحنهای دیگر، اسفندیار، چنان حق نان و نمک را گرامی میداند، که به عمد مهمان رستم نمیشود که مبادا در صورت بروز جنگ، حرمت نان و نمک شکسته شود و فلک بر او باژگونه گردد:
دگر آنک گر با تو جنگ آورم
به پرخاش خوى پلنگ آورم
فرامش کنم مهر نان و نمک
به من بر دگرگونه گردد فلک
در دیگر سوی، بهرامِ گودرز، دل میرباید و چنان عشقی به وطن دارد که حتی حاضر نمیشود، نامش که بر دسته تازیانهای درج شده، در دهان دشمن بچرخد: مرا این ز اختر بد آید همى/ که نامم به خاک اندر آید همى، و در فرجام جان بر سر این عشق مینهد، اما چه کسی تردید دارد که در این ماجرا قهرمان میدان هم اوست. در آن سوی میدان، بهرام گور هفتساله، جوانان را پند میدهد که هم از آغاز در پی فرهنگورزی و دانشاندوزی باشند و وقت را همه به بازی و لهو و لعب نگذارند:
چنین گفت کاى مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز
بداننده فرهنگیانم سپار
چو کارست بیکار خوارم مدار
بدو گفت منذر که اى سرفراز
به فرهنگ نوزت نیامد نیاز
چو هنگام فرهنگ باشد تو را
به دانایى آهنگ باشد تو را
به ایوان نمانم که بازى کنى
به بازى همى سرفرازى کنى
در دیگر سوی، پیران ویسه، اگرچه دشمن، اما جوانمرد است و اهورایی؛ بزرگمردی که اگرچه کیخسرو او را پناه میدهد و زندگی سراپا با ناز و نعمتی را به او وعده میدهد، اما به وطنش پشت نمیکند و دلاورانه به مرگی هرچه زارتر جان میدهد و در این سوی، سیاوش را میبینیم که اولاً سودابه را اگرچه آزارها رسانده، اما با بخششی جوانمردانه، از پای دارش رهایی میبخشد و از سوی دیگر، حاضر میشود که حتی به دشمن پناه ببرد، اما در ورطهای خطرخیز گام ننهد که سودابه دیگربار، فتنهای انگیزد و دامنش آلوده گردد.
باری اگر بخواهیم از این نمونههای درخشان بنماییم، طومارها میتوان نوشت و به فرهنگ اصیل ایرانشهر نیک نازید، اما جرس فریاد میدارد که بربندید محملها. بهراستی آیا این آموزهها چون دژی ستوار ما را گرمابخش نیست و هویت نمیبخشد؟ باری نیاز ما به فردوسی و شاهنامه بیش از گذشته بایسته مینماید و امید به خود آییم و با عزمی ملّی، شاهنامه را بیش ارج نهیم و جوانانمان را از این آبشخورهای سرشار از معرفت و حکمت، بیش بهرهمند سازیم.
ز دانش در بینیازی مجوی
وگر چند از او سختی آید به روی
کسی کاو به دانش توانگر بود
ز گفتار و کردار بهتر بود
به دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی
دکتر محمود رضایی دشتارژنه
استاد دانشگاه شیراز
نظرات (۰)